آندیا آندیا ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

کودکیهای من

دوست جدید

این دوست جدیدمه تازه پیداش کردم خیلیم دوستش دارم. باهاش درد دل می کنم براش اتفاقای مهم و هیجان انگیز زندگیم رو تعریف می کنم.خیلی با دقت نگاش می کنم می خوام کشفش کنم. بعضی وقتا هم دلم براش تنگ می شه گریه می کنم (آخه زبون مامان و بابام رو بلد نیستم بعضی چیزارو اینجوری بهشون می گم) بعد که گردنبندمو می بینم آروم و خوشحال می شم.     دو سه سال پیش این گردنبندو از آستارا خریده بودم. موقع خریدش اصلا فکر نمی کردم یه روز یه دختر خوشگل داشته باشم که اینقدر دوسش داشته باشه و باهاش اینقدر کیف کنه... ...
6 ارديبهشت 1392

باز هم من و بابایی

یه روز بابایی تصمیم گرفت منو بخوابونه، اما من نمی خواستم بخوابم . بابایی منو بغل کرد تا خوابم ببره...   آخ جون باباییم چشماشو بسته الانه که خوابش ببره...هیسسسسس ...
29 ارديبهشت 1392

نی نی ها چقدر زود بزرگ می شن

سه ماهگی هم داره تموم می شه، انگار همین دیروز بود که دنیا اومده بودی و با خودت امید آورده بودی، چقدر اون روز رو دوست دارم؛ بهترین روز زندگیم. ما خیلی شانس آوردیم که تو زود به خانوادمون اضافه شدی چون با اومدنت کل زندگیمون عوض شد، همه چیز زیبا تر شد تو به زندگی هممون امید دادی. فرشته من خوش اومدی. . . . راستی می خواستم از کارات تو این ماه بگم: خیلی جالب بود دقیقا از 12 فرودین که وارد سه ماهگی شدی خیلی فرق کردی خیلی بزرگ شدی. دیگه نمی شه بهت گفت نوزاد هرچند نوزادی تو روز 28 تموم می شه و می شی شیر خواره. چند بار صبحا که بیدار شدم دیدم کاملا چرخیدی و به پهلو خوابیدی، سرتم برده بودی گوشه تخت خیلی بامزه بودی. کارای دیگه هم می کنی با صدای...
6 ارديبهشت 1392

از تولد تا دو ماهگی

آندیای عزیزم روزها به سرعت سپری می شن و تو داری بزرگ می شی، راستش دلم نمی خواد این روزها تموم شه از داشتنت احساس لذت و غرور می کنم،  می خوام ثانیه به ثانیه این روزها تو ذهنم بمونه. گاهی می شینم و یه عالمه نگات می کنم تا همه کارا و حرکتها و حالتات تو ذهنم خوب خوب نقش ببنده که هر موقع بهشون فکر کنم مثل الان غرق لذت بشم. یکی از کارایی که خیلی دوستش دارم اینه که  وقتی بغلت می کنم تا بهت شیر بدم سریع می فهمی، ابروهاتو می بری بالا، دهنتو باز می کنی و سرت رو تکون تکون می دی چشمای خوشگلت هم که همش بستست. این موقع ها فقط می خوام بخورمت.              ده روزگی   &nb...
3 ارديبهشت 1392

اولین نوروز

آندیا کنار هفت سین نوروز، سال نو مبارک خوشگل خانم.       امروز بعد از ظهر خونه مامان جون یهو هوس کردم آواز بخونم همممممممممم... هههههههه... مامانی من ذوق موسیقیش پایین اومده بود متوجه نشد دارم آواز می خونم فکر کرد خسته شدم و می خوام گریه کنم ولی من یه جوری با لبخند نگاش کردم متوجه شد که نه بابا من خیلیم خوشحالم دارم ترانه می خونم. آخه اولین بارم بود داشتم آواز طولانی می خوندم قبلا آوازای کوتاه و کم می خوندم. مامانم می گه این یه ملودی زیباست اولین ملودی زیبای عشق من. مامانه دیگه...   ...
6 ارديبهشت 1392
1